حقوق بشر حق زنان برابری ؟؟؟؟؟؟

چطور یه نفر میتونه از حقوق بشر حرف بزنه از حق زنان ازز زندگی در حالی که خودش زندان بان زنیه که هر روز به خاطر اذیت و ازارهای این زندان بان و تجاوزهای فیزیکی و روحی که اجازه داده میشه بهش بشه ارزوی مرگ میکنه؟

اره خیلی از مردهای ما از درد جامعه مینویسن ، از اینکه جامعه رو باید درست کرد، حق رو به حق دار سپرد ، ولی خودشون یک دردن ، یک نامرد یک نا حق یک بی عدالت . فقط اینه یی  ندارن که خودشونو نشون بده .

#چیمیگیحقوقبشر_حقوقزنان؟

ابر می بارد ابر می بارد

هوا ابری است ، بارانی ، از آن باران های بهاری که آدم زیرش عاشق میشود ، از همان باران هایی که زیرش همه مان هزاران خاطره داریم .

امروز هوا بهاری است ، امروز هوا طوری است که جرات بیرون رفتن ندارم ، از ترس آن که یاد روزهای آخر بیافتم ، روز های بارانی … وعده های بارانی

 و چشمهایی که نفهمیدم خیسی باران است یا اشک خداحافظی،

این روز ها انگار سر همه شلوغ شده ، سر من خلوت . تو در و دیوارت را داری درس و مشقت را دوستانت را دوستان جدیدت را ، حتی شاید کمی ازآن روز هاهم یادت نباشد و من سرم خلوت شده و مروز میکنم تمام پریشانی یم را برای از دست دادنت ، تمام ترس هایم غرغر هایم ، لرز هایم …… چقدر یاد شیرین میافتم سریال شهرزاد، یاد شیرینی که بلد نبود ، نه دوست داشتن ، نه زندگی نه سیاست را ، شیرینی که فقط یک چیز را میفهمید عشق.

شیرینی که میخواست دوستش داشته باشند ، در چهار دیواری خانه اش ، در همان راستای تعریف شده ی زندگی اش ، شیرینی که شیرین بودن  بلد نبود، خواستنی بودن بلد نبود ، باهوش نبود، بچه نداشت ، بلد نبود بچه داشتن را ، عشق بخشیدن را

ولی زودباور بود ، چقدر نادان خدا میداند، آنقدر که هر چه داشت داد و عشق و زندگی و ثروتش را سر نادانی اش

شیرین منم ، همان منفور داستان شهرزاد که آدم یادش میرود دلش برایش بسوزدقبل آنکه تنفر را برایش حواله کند

هوا میبارد و خدا میداند امروز چند نفر عاشق شدند و چند نفر زیر باران سورنای خداحافظی سر دادند .فقط خدا میداند که با این باران چه بلایی سر بنده اش می آورد که هروز دل تنگ تر شود.

پستچی

#1
من یه پستچی رو میشناختم که عاشق دختری شد که دل در گرو پسری داشت که اونو به خاطر مادر پیرش ترک کرده بود .
این دختر هروز منتظر مینشست پشت پنجره تا پستچی نامه ای از معشوقش براش بیاره ، و هیچ نامه یی ولی در کار نبود .
پستچی از اینکه هیچ چیزی نداره که برای خوشحالی حال دختر بهش بده ، شروع کرد به جای معشوق دختر براش نامه نوشتن و هروز به دست دختر میداد و برق شوق و عشق و تو چشمای دختر میدید و خودش عاشق تر میشد و غمگین تر .
و سالها این کار ادامه پیدا کرد . و اون پستچی پیر شد و هیچ وقت نفهمید دختر به دیدنش به گرفتن نامه ها از دستش عادت کرده ، دختر دل در گرو پستچی داشت و فقط زمانی پستچی اینو فهمید که تنها نامه ای که دخترک در جواب پسر نوشته بودو باز کرد ، وقتی خیلی پیر شده بود ، وقتی خیلی دیر شده بود ، وقتی دختر دیگه رفته بود ، وقتی دختر دیگه نیومد برای گرفتن نامش.
اره اینکه کی عاشق تره رو بسپریم به خدا ، قضاوت نکنیم . شاید اونی که عاشق تره همونه که زودتر میره .

روزهایی که خیلی تنهایی

و روزهایی هست

روزهایی دراین عالم بی کران است

که بیش از هر روز دیگری احساس تنهایی میکنی

روز هایی که کسی خبر ندارد در چه حالی و چه بر تو میگذرد ، و هر لحظه منتظری زنگ درت به صدا در بیاید ، یا در خیابان آشنایی ببینی که چند کلمه اختلاط کنی ، که بگویی خوبی، همه چیز بر وفق مراد است .

روزهایی هست که نمیدانی چه میخواهی ، چه بکنی که آرام شوی ، تنهایی و دلشوره ی این کم احوالی پدرت را در می آورد ، از صبح راه میافتی دنبال همه ی کارهای نکرده ات ، کارهایی که روزهاست به عقب انداخته یی ، که شاید این بی قراری که این دلشوره مال آن باشد، که شاید تنهاییت با شستن رخت های نشسته با بی ریخت تر کردن اتاق بی ریخت یا با پختن غذای مورد علاقه ات ، هدیه ی دلپسندت به خودت  یا حتی شنیدن موسیقی دلخواهت پر شود . روزها یی هست که به هر کس میخواهی زنگ بزنی که از تنهایی درت بیاورد هزاران دلیل داری که نخواهی مزاحم حال و احوال خوششان شوی ، روزهایی که از شنیدن تیکه های ناخوداگاه آدمها آنقدر دلت گرفته که فاصله انداخته  یی بین خودت و خودت . روزهایی هست که بگویی امروز هم میگذرد ،کتاب میخوانی ، اخبار میخوانی و آرام به راه های نرفته ات فکر میکنی.

آری روزهایی در زندگی هست که از همیشه تنها تری ، روزهایی که خود را به دیوار های زیر آوار مانده ی زمان میسپاری و ساعت ها بی فکر و خیال به خطوط بی احساس دیوار ها زل میزنی و آرزوی یک مرگ تمام وجودت را پر میکند .

روزهایی هست که کسی نمیتواند برایت کاری کند، روز هایی کهچشمانت هم بی دلیل برایت اشک میریزد ، روزهایی که میخواهی سرت را به دیوار بکوببی که چرا از این تنهایی سنگین خانه داری لذت میبریی ،از این همه سکوت و رکود و سکون  لذت میبری ، از این که میخواهی سالها در همین گوشه ی خانه مثل امروز تنها باشی ، که هی به در نگاه کنی که کسی در خانه ات را بزند از اینکه میدانی امروز کسی زنگ خانه ات را نمیزند و تو زنگ خانه ی کسی را نمیزنی که کسی را نمیبینی ، که کسی تو را نمیبیند لذت میبری .

آری روزهایی هست که خیال وحشت و لذت و غم آنچنان هنرمندانه در هم تنیده میشوند که گم میشوی بین همه ی احساس های درونت و کاش بتوانی کاری کنی ، بنویسی ، نقاشی کنی، بخوانی  یا فریاد بکشی ، آنقدر بلند که خودت از خودت بترسی و آنوقت راحت آن شب به سر میرود .

یاد بادخیلی این روز ها را ،روزهایی که وحشت بر لذت روحم در این بی سرا پا دنیا سوار شد تا من همانی باشم که باید .

دیدار

ساعت 5 عصر را نشان میداد ، آنقدر خسته بودم که میخواستم زنگ بزنم و بگویم نمی آیم . بچه ها قرار بود دور هم جمع شوند ، بچه های کلاس زبان قدیم ، از همه بدتر اینکه او هم بود .

از فکر کردن به او سرم درد گرفت ، اما انگار چیزی هم درونم غلغلکم میداد که بروم که ببینم چه شده ، آیا هنوز چشمانش را از من میدزدد ؟ آیا هنوز برای هر اله یی ، بله یی دارد؟

خودم را روی تخت انداختم و شروع کردم به بگو مگو، برو یا نروم. بالاخره دوستان زیادی بودند که دلم برای دیدنشان قیلی ویلی میرفت ، بالاخره زمان خوبی بود برای دور همی ، من هم که تنها بودم و بهانه یی برای نرفتن نداشتم ، تنها بهانه ام بودن او بود. با خود فکر کردم او نمی آید ، او از خانه تا سر کوچه هم نمیرود چه برسد دور همی با دوستانی که از نصفشان هم خوشش نمی آید یا حداقل اینگونه نشان می داد که نمی آید .

با این خیال پا شدم ، دوش گرفتم و موهایم را خشک کردم ، ساعت نزدیک 6 بود . گوشی همراهم به صدا در امد ، لیلا نوشته بود ، پس کجایی؟ نوشتم تو راهم

بدون هیچ آرایشی مثل همیشه بی سلیقه یه پیراهن لی پوشیدم و ژاکت بافتی رویش ، آسان ترین و در دسترس ترین کفش هایم را پایم کردم و شکلاتی را که از قبل کادو کرده بودم داخل کوله پشتی ام گذاشتم و راه افتادم . داخل اتوبوس به خیالم رفت که کاش آرایش میکردم ، اگر اوهم بود چه؟ اگر مرا اینگونه میدید چه؟ باز با خودم گفتم مگر ندیده بود؟ آیا تو را با آرایش خواسته بود یا با تیپ و شکل خاصی؟ مگر نمیگفت تو را برای خودت دوست دارم؟ بعد گفتم واقعا؟ برای همین من رفتم و او هم رفت و صدای هیچ کذاممان در نیامد که چه کسی با چه کسی بد کرد؟ آن زمان هم تمام مدت غر غرو من بود. گفته بود با تمام غر غر هایت دوستت دارم ولی چه شده بود؟که حتی نمیکذاشت غر بزنم؟از خیال بیرون امدم ، ایستگاه بدی باید پیاده میشدم . چقدر خوب میشد اگر امروز او مثل قبل ها روی تختش میخوابید و خواب را به با دوستان بودن ترجیح میداد .

در زدم ، لیلا در را باز کرد، مثل همیشه لبخندی مصنوعی گوشه ی لبش آماده ی خوشامد گویی بود .رو بوسی کردیم و داخل رفتم ، عطا و سالار و شیما و شکوفه هم آمده بودند . با خودم گفتم حتما خوابش برده یا حال آمدن نداشته . با بچه ها احوال پرسی کردیم و کنار هم نشستیم . کم کم بچه های دیگر هم آمدند ، دیگر یادم رفته بود که او نیامده یا مهمان بعددی او ممکن است باشد . مطمین شده بودم که نمی آید، گرم صحبت بودم که سرم را بالا کردم رو به رویم نشسته بود، مثل قبل ، چشمان بی روح و ساکت و صورتی که دیگر نمیشناختم، نمیفهمیدم چهحالتی دارد اما سلام دادم جوابم را داد و دوباره گرم صحبت با بقیه  شدم ، او نزدیک آمد و در باره ی موضوع اظهار نظر کرد، و بحث کردیم و بحث کردیم و بحث کردیم ساعت ها ، چقدر لذت بخش بود، سکوت کردم چقدر برایم عجیب بود او که اهل بحث نبود . چقدر راحت بودم ، او که با من راحت نبود ، او که صحبتی با من نمیکرد ، گفتم میروم آشپزخانه ، رفتم داخل اتاق و ژاکتم را تنم کردم و از لیلا خداحافظی کردم گفتم دیرم شده و رفتم …

چقدر برایم همه چیز عجیب بود ، همان آدمی که 3 سال پیش دوست داشتم شده بود ، همانطور میخندید حرف میزد ، به حرف هایم گوش میداد و حرفش را تا اخر میزد، مخالفت میکرد . شنیدم از کارش راضی است  همه چیز بر وفق مرادش میچرخد ، دنیا را به کامش دارد ،  چقدر برایش خوشحال شدم و چقدر به او حسودی کردم نمی دانم . ولی ششب خوبی بود ،از آن شب هایی که میگویی چقدر خوب همه چیز گذشت ، کاش دوباره ام تکرار شود

دل مگه میشکنه؟

آدمم دیگه
وقتی یکی باهام تند حرف بزنه ، کند حرف بزنه ، کم حرف بزنه ، حرف نزنه ، محل نده ، چسی بیاد ، توهم بزنه ، نیش بزنه ، زور بگه ، فحش بده ، دیگه فکر طرفو نمیکنم. ذهنم میره اونجایی که نباید بره
وقتی آدما میرن ، بدجوری میرن ، ذهنم میره جای دیگه . اولش شروع میکنم متهم کردن خودم ، یه چند ماهی زندگیمو زیر و رو میکنم ببینم چه کردم که فراری شدن . بعد میبینم نه اینم نبوده ، هر کاری کرده باشم طرف زبون داره میتونه بگه ، دعوا کنیم ، من ، اون . تا یا حل شه یا  بریم . ولی اینکه مشکلی باشه و یکی بذاره بره … دیدی گاوم علفشو میخوره پشتشو میکنه به صاحبش میره یه طرف دیگه؟ …. انگار این ادمام اینجورین . لال میمونن ، هر چی بگی دردت چیه، چرا اینجوری میکنی؟ ابت کمه ، نونت کمه ، چیه دردت که اومدی تو زندگی یکیو ، زندگی نمیکنی؟  باز لال میمونه . ماکزیمم عکس العمل همون ماعععع .
اره بگم که بعدش که دیدم تقصیر من نبوده رفته  ،میرم تو فاز اینکه دلمو شکسته . میرم تو فاز داغون شدن . هر شب فک کنم باز چقدر من دل شکسته ی بیچارم و اون چه بی رحم بی وفا. شروع میکنم ب گفتن اینکه ، دستم نمک نداشت ، میگن به هر کی محبت کنی ، بیشتر لقد میزنه ، قضیه همونه .
همین جور با دل شکسته، چش گریون ، یه کاسه خون یه کاسه اشک میرمو میام .
اره یه دفعه بعد یه مدت
میبینه هیچ کینه یی نداره از اینکه طرف رفته ، حتی گاهی مروز خاطراتش میشه براش سر گرمی نه دلتنگی .
اینکه بعد یع مدت دور خودت چرخ بزنی و نگی جاش خالی، سفر بری و یادت نباشه میشد اونم باشه . برای خوش بگذرونی بدون اینکه یادت بیاد میخواستی با طرفم یه زمان خوش بگذرونی … از یه رستوران ساده تا شب یلدا .
من فک میکنم اینا نشون میده دلت نشکسته .
اینکه ادم دلتنگ نباشه و دل چرکین نشون نمیده قلبش چه بزرگه ، چه ادم خوبیه . نه . نشون میده که طرف دلشو نشکسته .
اومده ، بودی ، تو مسیرش بودی ، تو مسیرت بوده ، یه مدت همسفر شدید ، یه جایی جاده میشه یه مسیر دو طرفه . یه جایی هر کسی باید راه خودشو بره . اینکه ادم واسته به جاده ی کناری ، راه اشتباهی ساعتها و روزها و سالها زل بزنه ، فقط میشه چند سال دیرتر   .
اره دارم به اون ادمایی که میان ب من میگن دلمو شکست  ،  دوس داشتنش تاریخ مصرف داشت ، میخوام بگم نه حاجی از بس بی دغدغه یی که تو این دوره زمونه به جای نگرانی برای الودگی هوا و کمبود اب و انرژی و غیره ، نشستی داستان میبافی از یکی که نیس . خو رفته اگه توام مسیرتو بری شاید یه جا باز هم مسیر شید . یه جا برسید به هم ، یا یه هم مسیر دیگه پیدا کنی . ولی بشینی خانوم ، اقا . کسی مسیر پشت سرشو نگاه نمیکنه . پاشو ، بیدار شو . پاشو راه بیافت برو اشغالا رو از پارکا جمع کن :ی
جرات دارید بیاید بگید دلمو شکست . مگه دل میشکنه اخه ، توام با این بهانه های من در اوردی .

#بهانه-های-من-دراوردی
#دل-مگه-میشکنه؟
#برو-درتو-بذار
#بهاراشنایی
#برف-برف-که-میباره

دور شویم از این کثیف دنیا.

هیچ چیز آنقدر شکنجه آور نیس که فهمیدن .
گاه نمیفهمی ، و تا به خود می آیی میبینی دور شده ای آنقدر دور که تمام روز را برای دیدن ستاره اش باید صبر کنی .
شاید هم آرام آرام نبود ، شاید با سرعت نور از توی زمینی دور شد ، برای رسیدن به خورشید، یا ستاره ای در دور دست ها . شاید ستاده اش را دیده بود ، کسی چه میداند .
کسی چه میداند ستاره ی هر کسی چیست ؟ کی میرسد ، کجا میرسد و چطور میرود . من زمینی فقط میدانم، ستاره ام که رسید باید دنبالش بدوم ، تا ان سوی کهکشان ها تا هر جا که مرا دنبالش بکشاند .
نه آن که ارزشش را داشته باشد ، من شیدا دیگر یک جا صبرم نمی اید . ستاره ی ادمی که برسد ، هر چه باشد ، هر که باشد ، ادم دیگر یک جا بند نمیشود . دیگر برای نشستن در بالکن و نوشیدن چای لب سوز و خواندن یک کتاب ساده له له نمیزند . آدمی دیگر اصلا نمیفهمد چه بلایی سر زندگی اش می آورد ، فقط میرود ، بی دلیل بی حرف .
ادم که اصلا نباید دلیل بیاورد ، خواستم کردم . ادم اسمش را روی پیشانی اش هک کرده اند ، ادم همان موجودی رانده شد و نسل در نسل برادر کشی کرد تا به من نوعی رسید ، واقعا رفتن دلیل میخواهد؟ گور بابای کسی که برای من احترام قایل شد ، گور بابای کسی که برایم ارزش گذاشت و برای شادی من راه به راه ، هفته به هفته ، کیلومتر به کیلومتر ، جاده به جاده امد که تنها نباشم ، که باهم باشیم . گور بابای دوس داشتنش . حالش نیس، حوصله اش نیس ، او هم که تف سر بالا نیس .
همیشه همه چیز بی خداحافظی راحت تر حل میشود . نه چشم گریانی نه دل در بندی نه یادی نه خاطری . راحت راحت یک روز بیدار میشوی دیگر حالش را نداری . دیگر دوست و فک و فامیل نمیخواهی . ان روز ، سرت را مثل گوساله ، نه نه مثل خر می اندازی و راهت را میروی و اگر هر کس نزدیکت شد ، جفتک نیاز میشود و خوب به سلامتی .
مبارک هم باشد .
ان روزم که رسید ، حتی  لباس ها و عروسک ها و همه ی چیزهای دوست داشتنی ام را داخل جعبه ی کفش هایم میگذارم و از خودم دور میکنم . باید سبک باشم ، اماده ی سفر ، اماده ی جنون .
اخر ادم که به مرحلع ی جنون برسد ، حرفی ندارد ، همه اش میشود بازی . این زندگی  و همه ی نقشه هایش میشود بازی مار پله، مگر میشود ادم از مار پله خسته شود؟ ادم ببیندت ، نشانی داشته باشد و بگوید خسته ام؟
ادم اگر مجنون باشد ، اگر هزار کیلومتر بیشتر هم که بدود ، جان بکند و بسوزد ، اخرش راضی از میدان بیرون میرود و باز امید 6 دیگری را برای شروع بازی میکشد . به امید انکه برود ، انقدر و انقدر که به ارامش برسد . ارامش اینکه برسد که با تو این پازل 5000تکه ی کهکشان نوری راه تکمیل کند . ادمی وقتش که برسد از سر بازیگوشی تکه اخر را به خودت میسپارد و انوقت است که تو بازی را میبازی ،و تازه میفهمی تمام مدت خود مجنونت ، دنبال خودخواه ادمی بودی . و مبارک باشد ، اغاز تولدت مبارک باشد ان روز که  از من خسته خیلی دور خواهی بود که هیچ نقشه ی را از تو نشانی نخواهم یافت . انروز یادت ، تولدت  مبارک . تولد زمینی شدنت مبارک باشد .

دوست داشتم برای تو

دوست داشتم همه چیز برای تو باشد ، هر چیزی که دارم، از غم ها و غرغرهاو اخم ها و ترس هایم تا به خوشحالی و لبخندو موفقیت و خودم. . .
نشد
نشد که بشود .
من عوض شدم، تو عوض شدی
نه من خواستم نه تو چیزی از هم ،برای هم

ارغوان

1.
«نیستی و انقدر بلند قدم که سایه ات را دنبال کنم که تمام شوی پشت دیوار های شهر»

یک بار رو به روی دیوار حمام فین کاشان دیدمش ، نگاه سردی بینمان رد و بدل شد، قدم بلند بود ، انقدر که مدتها طول کشید تا ناپدید شدنش را پشت دیوار به دیوار ها ی شهر باور کنم . نه حرفی ، نه سخنی ؛ تنها نگاه سردش بود، نگاه سردم و قلبم که از تپش افتاده بود، خیره به رد نگاهش دل بسته بود .
دستی ارام دور بازویم گره خورد ، شیوا بود . شیوا  خوب بود،همیشه با من بود، آنقدر که گاهی ازش فرار میکردم و انروز هم از او فرار کردم که رسیدم اینجا. میگوید : بریم دیگه ، شب میشه دیر میریم خونه .
راه  افتادم ، اما چشمانش از جلوی چشمم کنار نمیرفت . نگاه سردش. به شیوا نگاه کردم ، نگاهش گرم بود و دوستانه ، اما به دلم نمینشست، از اول هم اگر اصرار ارسلان نبود ، جلو نمیرفتم . فکر کردم نگاه سردش چه به دلم نشسته . نه نه اینکه نشسته باشد ، تیکه تیکه اش کرده . 
با صدای شیوا به خودم آمدم ، من دیگه میرم خونه ، قبل خواب بهم اس بده ، دوست دارم باشه؟سرم را ارام تکان دادم و به زور لبخندی تحویلش دادم . نزدیک تر امد و دستم را گرفت و هم را بوسیدیم و خندید و گفت بد اخلاق ، چیزی نشده که . زمین که اسمون نیومده ، یه تسبیح بود دیگه حالا.
سرم را بر گرداندم و دور شدم .
چند سال پیش همانجا نشسته بود و تسبیح دستش بود ، کنار امام زاده، زل زده بود به سنگ قبر یکی انطرف تر . کنجکاو شدم فک کردم حتما عاشق بوده و ان سنگ معشوقش است، رفتم سر سنگ قبر ، فوت 1347 ، شاید پدر بزرگش بود ولی ان زمان به دنیا هم نیامده بوده حتما . سرم را برگرداندم که پیشش بروم ، کسی نبود . یه تسبیح . همان تسبیح که امروز دانه دانه هایش را از کف زمین جمع میکردم . همان که شیوا از دستم کشید که زل نزنم به آن ، که نندازم گردنم که نندازم  دستم ، که یاد کسی نیافتم جز خودش .

زن ها

ما زن ها آدمهای عجیبی هستیم، وای به حال آنکه کسی را که دوست داریم به کسی غیر از ما سخنی شیرین بگوید ، کارمان در می آید ، از فردا به هزاران هزار نفر ، دو از چشمان مخاطب ،همان جملات شیرین را نسبت میدهیم که دلمان خنک شود ، که سبک شود که تلافی کرده باشم . بعد هم باز از شخص ثالث کینه کینه است که تا ابد در دلمان سنگینی میکند

ما زن ها ، آدمهای عجیبی که از بس خود را به نفهمیدن زده ایم ، خیال کرده اند نمیفهمیم. چه بسا که بسیاری از ما خو را به فهمیدن زده اند و دیوانه خطاب داده شده اند . چه کنیم؟ حسودی هایمان را قاب کنیم بفرستیم تا خدا؟ که باز با قاصدکا به خودمان برگرداند؟ یا چال کنیم جایی که شاید جنازه ی زنی بیگناه هزاران سال پیش آنجا چال شده بوده؟

#زنها

ما زخم پخمیا

زندگی معنایی ندارد اگر قلبهایمان دست نخورده و صاف و شکیل ، مانند روز اول بتپد . زندگی را دوس دارم با تمام قلب های زخم خورده یی که از خودی و غیر خودی لک شده اند . قلب هایی که این روز ها از اعتماد کردن از دل بستن ، از بودن ، از دوست داشته شدن میترسند . بلی ، این قلبهایی که دیوارشان کوتاه است  را دوست دارم، که هر کسی بهشان رسیده از دیوارش بالا رفته و خطو خراشو یادگاری هم رویش کشیده . آدم است دیگر ، مرض دارد . فرق ندارد ، درخت باشد ، دیوار باشد ، دفتر باشد، میز باشد، صندلی باشد ، صورت باشد ، قلب باشد ؛ گاهی مرضش که بگیرد ، هر چه دم دستش باشد خط خطی میکند و خودش را به نفهمی میزند ؛ مثلا کی بود کی بود من نبودم.
ما خط خطیا رو دیگه خدا زده، والا به خدا خوب نیس ، شما رسیدی به ما ، دیگه یه لقد نزن ور کلیمون . مام آدمیم.

#ماکج-کوله-ها
#ماخطخطیا

پیری

زمان انقدر ارام ولی موزیانه میگذرد که نفهمی کی چین های پیشانی ات عمیق شده اند ، بلند شده اند ، کی جای اخمهایت برای همیشه روی صورتت حک شده اند . کی موهایت شروع ب سفید شدن کرد . با خودت میگویی هفته پیش که دوتا بیشتر نبود ؟ چین هایم کجا بود؟ نشستن بلند شدن سخت نبود ، چاق و لاغر شدن همه اش بسته ب حالم بود ، کی شد که همه چیز ثابت شد؟
اخر هم هر چقدر فکر میکنی به ذهنت نمیرسد ، از کی شروع ب پیر شدن کردی. فقط میفهمی همه چیز سختر شده است ، از حفظ کردن یک کلمه تا حوصله ی گوش دادن سخنرانی های بی سرو ته خودت . اخرش هم ضربه کاری را اضافه وزنت میزنت .
از همه اینها بدتر ادمهای دور بر اند که تمام مدت سعی میکنند بگوییند جوان مانده یی ، تکان نخورده یی ، چاق نشده ای ، و تمام دروغ ها و تملق های احمقانه یی که از روی خر فرض کردن هروز و هروز نثارت میکنند .

#کبوترباکبوتربازباباز

عادت تنهایی

عادت از ان چیزهاییست که می اید و میرود ؛ عادت با کسی بودن ؛ عادت بی کسی بودن
بعضی ها عادت دارند به تنهایی ؛ نباید ب تنهایی این ادمها قدم گذاشت ، خیال اینکه تنهاییشان را با شما سهیم شود یعنی فقط تنهایی اش را به شما میدهد نه بیشتر .
تنهایی از همان تخت یکنفره شروع میشود که برای دو نفر تنگ شود

زمان دیر میرود گاهی …

زمان برای ما زن ها خیلی سخت میگذرد ؛ اگر کسی را نداشته باشیم که دوستمان داشته باشد ؛ توجه کند؛ هم پایمان باشد ؛ برایمان وقت صرف کند؛ درمان دردهایمان باشد ، ارامش جانمان . اینها یک طرفه نیس ؛ اگر فقط جان جان کند و حرف نزد ، کم دردی نیس . اینکه همیشه سکوت کسی را ؛ بی تفاوتی اش را ؛ اینکه نخواهد به تو بگوید چه دردش است ؛ چه مرگش است .همه اینها زمان را سخت میکند ، حس اینکه نیستی ؛ مهم نیستی ؛ جایی نیستی که باید باشی ؛ لیاقتش را داری که باشی ؛ انوقت دردت می اید ؛ هروز به جدایی فکر میکنی و اینکه اینجا چه میکنی ؛ اینهمه راه را چرا دنبالش امده ای؟ و اخرش خودت را متقاعد میکنی که بمانی ؛ و تمام شادابی و شور درونت را برای کسی که نمیفهمتت ؛ کسی که برایش مهم نیستی فدا میکنی .

درد بی درمان

بد خواب شده ام ؛ نمیدانم از نداشتنت ،از نبودنت ، از ندیدنت ، از رفتنت ، نمیدانم برای چه از خواب بی خواب شده ام

یاد آن روز ها بخیر ، دراز میکشیدی کنج لم کده ات و کتاب را تا جا داشت نزدیک میکردی به چشمانت ، هزار بار سرت قال کرده بودم که چشم پزشک بروی و پشت گوش می انداختی . راستی از عینکی شدن خجالت میکشیدی؟ میترسیدی به جای عینک های شیکو مجلسی از آن عینک های ته استکانی بچه خرخوان ها روی چشمت بزنی نه؟ یادش بخیر می آمدم آرام سرم را میگذاشتم رو شکمت و صدایت بلند میشد:.

.»من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توی آن خانه که

بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولی

من مگر توانستم اين دوشبه ، يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصلا خواب

به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار

نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود.»

راستی آخر داستان زن زیادی به کجا کشید؟ چرا همیشه همین قسمت میرسیدم؟

دلم تنگ شده دستم را بگیری بگذاری روی دلت . تند بزند ، خیال کنم دلیلش منم .راستی چه شد؟ تمام روزهای خوش چه شد؟ آن همه روز ها که برای من گذاشتی چه شد؟این روزها چطور میگذرد؟ شنیدم اوضاع بر وفق مراد است ، شنیدم گوشه ی دنجی پیدا کرده ای برای گور کردن خاطراتمان . یادت باشد آدرسش را گم کنی ، مرا که میشناسی عادت دارم گوری پیدا کنم که هر پنج شنبه سرش بروم یک دل حسابی گریه کنم ، خالی شوم. جان هر که دوست داری آدرسش را گم و گور کن ، باز به گوشم نرسان ، اگر فلان جا بروم، فلان کار را بکنم ، فلان کس را ببینم ، فلان چیز را ببرم .

آخر تو که دلت نبود بروی چطور گذاشتی راهی ات کنم؟مگر مرض داشتی ؟درد بی درمانت گرفته بود که از من بدتر از هر چه داشتی دل کنی؟آخرش گفتم همه چیز را برداشتی ؟گفتی همه چیزم تو یی، میای؟

ساکت شدم ، رفتم تو خیال اینکه چقدر همه چیز من هم تو بودی ، لذت تمام قهوه های که به عشق باهم نوشیدنش درست کردم ، لذت تمام تنهایی های که نگذاشتی داشته باشم، لذت تمام خواب هایی که پریدم و صدای نفس های عمیقت خوابم میکرد . آنقدر در خیال شیرین لحظه های با تو بودن شدم که خداحافظی هم نکردیم ، تا سرم را بلند کردم رفته بودی ، نفهمیدم به کجا ، نمیدانم گفتی و من هواسم پرتت بود یا نگفتی و منتظر پرسش نپرسیده ی من بودی .

آخر مگر میشود بعد این همه مدت نفهمی حرف که نمیزنم به تو فکر میکنم؟ مگر میشود نفهمی باید برایم بنویسی که کجا میروی ؟ آخر کجا باید دنبالت بگردم ؟در خیالم؟

آخر مگر میشود با دختر فلان کَس خاله ی مادرت بیشتر از من نزدیک باشی که احوالت را در پرده ی حرفهایش به گوشم برسانت ؟آخر مگر میشود کسی از من برایت راز دار تر باشد که هر چه بگویم بگوید نمیداند کجایی؟هنوز آن روز آشناییمان را یادم نرفته تا صبح خدا بی خیال نشسته بودیم و بیسکوییت و قهوه را هلاک خنده ها و حرف های بی سر و تهمان میکردیم ، چقدر که به چرند هایی که سر هم میکردیم که یکیمان نگوید باید بروم جان کندیم ، تمام صورتمان از خنده پر از اشک شده بود و تو شبیه ارواح ، بی رنگ شده بودی . همان شب بود که تا دم خانمان آمدی و موقع خداحافظی میترسیدی دستم را رها کنی که بروم ، که برای همیشه بروم که از خانه در نیایم ، که آن شب تکرار نشود ، تا هزار بار قول نگرفتی نگذاشتی بروم .

روز های باغ هادی این ها یادت است؟ نشسته بودی لب حوض ماهی قرمز ها را دنبال میکردی ، حالا که من رفتم توام رفتی دیگر ماهی قرمز سر سفره ام نمیگذارم ، نه اینکه گناه داشته باشد، من گناه دارم که یاد تو می افتم ، انگار از پشت تنگ نگاهم میکنی زل میزنی درون چشمانم و بی صدا التماسم میکنی ، فریاد میزنی ، خواهش میکنی گریه میکنی ، انگار ماهی تویی . همان روز را یادت است بچه ها جمع شدیم رفتیم برای گلی دوربین بخریم؟ رفته بودم سمت دیگر پاساژ که یکدفعه دستم را گرفتی ، ترسیدم فک کردم ببین چه ناکسی دستم است ، برگشتم خود ناکست بودی ، توی ناکس که دلم را محکم گرفته بودی ، زندانی کرده بودی .گفتی گم نشی کوچولو ، خندیدم سرم را چسباندم لاای سینه هایت و تو محکمتر دستم را گرفتی و گفتی بریم بچه ها منتظرن. رفتیم و همان شد که تمام روز به حال هم خندیدیم، آخ که هر چه جک بی مزه داشتم برایت خواندم، و هر چه بچه ها گفتند دهانم راببندم تو خندیدی گگفتی یکی دیگه . تا خود راه آهن، تا خود کوپه ام ، تا خود خود خانه مان چقدر که داستان تعریف کردیم ،واقعا فکرش را میکردی این همه زندگی ات حرف برای گفتن داشته باشد؟

راستی چه شد که همه اش تمام شد؟ گفتم خسته شده ام، تو بار و بندیلت را انداختی رو دوشت ، گفتی ببخشید زیادی اطراق کردم ، خستگی ات در رفت بگو بگردم. آخر الان با خاطرت به کی به چی به چه آدرسی بگویم بگرد، تا هنوز جان دارم برگرد.اگر برنمیگردی فقط این قفل و کلید و آن هم دلم دست خودت ، اگر گور میکنی آن را هم گور کن که هی هی نروم سر خاطراتمان و بخندم به خودمان ، به حالمان، به تنهاییمان ،  به زندگیمان.

مرده

از آن روزهای گرم بهاری بود که آفتاب پدرت را در میاورد ولی جان میداد با رو بندیلت را ور داری با کسی (فرق هم ندارد کی) بروی لب دریاچه و کنارش زیلو بیاندازی و دراز بکشی ، چشمانت را ببندی و آرام به صدای زوزه ی باد لای برگ برگ های تازه پا گرفته ی درختان گوش بسپاری یا صدای خوردن سنگ ها و شلوپ شلوپ آب دریاچه .

نشسته بودم روی زیلو و برای خودم خیال می بافتم، خیال مرک در یک روز زیبای بهاری که آدم دارد کیف دنیا را میکند ، مادرم ساندویچی دست خواهرم گذاشتو با چشم اشاره ای به من کرد و خواهرم سقلمه ای به من زد :بگیر .ساندویچ نون پنیر را گرفتم و آرام گذاشتم لای دندانم ولی اشتها نداشتم بدون انکه گاز بزنم در آوردم گذاشتم کنار گفتم اشتها ندارم و باز اخم های مادرم در هم رفت و زیر لب نفرینی به جان نداشته ام کرد . خواهرم از پشه ها و مگس ها مینالید که مدام رویش مینشستند و تمام بدنش را قرمز کرده بودند و من عین خیالم نبود ، ماری از لای درختان آرام سمتم آمد خواهرم پرید آن سمت و مادرم رنگ عوض کرد و داد زد بلند شو بیا بالای نیمکت و خواهرم جیغ میزد.باید چه میکردم؟ باید از ترس سکته میکردم یا فرار میکردم؟ چقدر دوس داشتم درد بکشم همان لحظه چقدر دوس داشتم که مار مرا بزند تا درد بکشم که کبود شوم که بمیرم ولی آن هم چند ثانیه ای مات نگاهم کرد و آرام از کنارم غیب شد و من فقط درماندم که حتی او هم فهمیده که آدم مرده، دوباره کشتن ندارد ….. مادرم یکی زد پشت سرم و خواهرم فوش داد و مادرم گفت از بس گوشت تلخی همه را فراری میدهی کسی رغبت نمیکند نزدیکت شود چه ادم چه حیوان. من روی زمین دراز کشیدم چشمانم را بستم و دهانم را تا ته باز کردم . حالی که در دهان باز خیال بافتن است در هیچ حالتی پیدا نمیشود در خیالم هق هق گریه کردم و مادرم مرا آغوش کشید گفت چقدر از بودن من خوشحال است و بعد با خواهرم دنبال هم تمام طول دریاچه را دوییدیم و بازی کردیم انقدر که نفسمان در نمیامد . دهانم را مزه مزده کردم و از خیال بیرون آمدم دیدم مادرم دارم برای زن دیگری توضیح میدهد که بچه اش بیچاره عقب مانده است و راهی جز مدار با او برایشان نمانده …

خنده سخت شد هوایت که خانه رسید

از ان روزها
از ان روزها که کسی را نداری که تنها نباشی, که خوشحال باشی , که حس کنی هستی , که باشی
از ان روزها که دیگر نخواهد امد
از ان روز هایی که دلت هوایش را کرده
دلم هوایش را کرده ,هوای تنها نبودنم هوای خوشحال بودنم ,از هوایش خوشحال شدنم , از هوایش تنفس کردنم , از هوای آغوش خواستنم , از هوایش بی قرار بودنم …
دلم هوایش را کرده