درد بی درمان

بد خواب شده ام ؛ نمیدانم از نداشتنت ،از نبودنت ، از ندیدنت ، از رفتنت ، نمیدانم برای چه از خواب بی خواب شده ام

یاد آن روز ها بخیر ، دراز میکشیدی کنج لم کده ات و کتاب را تا جا داشت نزدیک میکردی به چشمانت ، هزار بار سرت قال کرده بودم که چشم پزشک بروی و پشت گوش می انداختی . راستی از عینکی شدن خجالت میکشیدی؟ میترسیدی به جای عینک های شیکو مجلسی از آن عینک های ته استکانی بچه خرخوان ها روی چشمت بزنی نه؟ یادش بخیر می آمدم آرام سرم را میگذاشتم رو شکمت و صدایت بلند میشد:.

.»من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توی آن خانه که

بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولی

من مگر توانستم اين دوشبه ، يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصلا خواب

به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار

نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود.»

راستی آخر داستان زن زیادی به کجا کشید؟ چرا همیشه همین قسمت میرسیدم؟

دلم تنگ شده دستم را بگیری بگذاری روی دلت . تند بزند ، خیال کنم دلیلش منم .راستی چه شد؟ تمام روزهای خوش چه شد؟ آن همه روز ها که برای من گذاشتی چه شد؟این روزها چطور میگذرد؟ شنیدم اوضاع بر وفق مراد است ، شنیدم گوشه ی دنجی پیدا کرده ای برای گور کردن خاطراتمان . یادت باشد آدرسش را گم کنی ، مرا که میشناسی عادت دارم گوری پیدا کنم که هر پنج شنبه سرش بروم یک دل حسابی گریه کنم ، خالی شوم. جان هر که دوست داری آدرسش را گم و گور کن ، باز به گوشم نرسان ، اگر فلان جا بروم، فلان کار را بکنم ، فلان کس را ببینم ، فلان چیز را ببرم .

آخر تو که دلت نبود بروی چطور گذاشتی راهی ات کنم؟مگر مرض داشتی ؟درد بی درمانت گرفته بود که از من بدتر از هر چه داشتی دل کنی؟آخرش گفتم همه چیز را برداشتی ؟گفتی همه چیزم تو یی، میای؟

ساکت شدم ، رفتم تو خیال اینکه چقدر همه چیز من هم تو بودی ، لذت تمام قهوه های که به عشق باهم نوشیدنش درست کردم ، لذت تمام تنهایی های که نگذاشتی داشته باشم، لذت تمام خواب هایی که پریدم و صدای نفس های عمیقت خوابم میکرد . آنقدر در خیال شیرین لحظه های با تو بودن شدم که خداحافظی هم نکردیم ، تا سرم را بلند کردم رفته بودی ، نفهمیدم به کجا ، نمیدانم گفتی و من هواسم پرتت بود یا نگفتی و منتظر پرسش نپرسیده ی من بودی .

آخر مگر میشود بعد این همه مدت نفهمی حرف که نمیزنم به تو فکر میکنم؟ مگر میشود نفهمی باید برایم بنویسی که کجا میروی ؟ آخر کجا باید دنبالت بگردم ؟در خیالم؟

آخر مگر میشود با دختر فلان کَس خاله ی مادرت بیشتر از من نزدیک باشی که احوالت را در پرده ی حرفهایش به گوشم برسانت ؟آخر مگر میشود کسی از من برایت راز دار تر باشد که هر چه بگویم بگوید نمیداند کجایی؟هنوز آن روز آشناییمان را یادم نرفته تا صبح خدا بی خیال نشسته بودیم و بیسکوییت و قهوه را هلاک خنده ها و حرف های بی سر و تهمان میکردیم ، چقدر که به چرند هایی که سر هم میکردیم که یکیمان نگوید باید بروم جان کندیم ، تمام صورتمان از خنده پر از اشک شده بود و تو شبیه ارواح ، بی رنگ شده بودی . همان شب بود که تا دم خانمان آمدی و موقع خداحافظی میترسیدی دستم را رها کنی که بروم ، که برای همیشه بروم که از خانه در نیایم ، که آن شب تکرار نشود ، تا هزار بار قول نگرفتی نگذاشتی بروم .

روز های باغ هادی این ها یادت است؟ نشسته بودی لب حوض ماهی قرمز ها را دنبال میکردی ، حالا که من رفتم توام رفتی دیگر ماهی قرمز سر سفره ام نمیگذارم ، نه اینکه گناه داشته باشد، من گناه دارم که یاد تو می افتم ، انگار از پشت تنگ نگاهم میکنی زل میزنی درون چشمانم و بی صدا التماسم میکنی ، فریاد میزنی ، خواهش میکنی گریه میکنی ، انگار ماهی تویی . همان روز را یادت است بچه ها جمع شدیم رفتیم برای گلی دوربین بخریم؟ رفته بودم سمت دیگر پاساژ که یکدفعه دستم را گرفتی ، ترسیدم فک کردم ببین چه ناکسی دستم است ، برگشتم خود ناکست بودی ، توی ناکس که دلم را محکم گرفته بودی ، زندانی کرده بودی .گفتی گم نشی کوچولو ، خندیدم سرم را چسباندم لاای سینه هایت و تو محکمتر دستم را گرفتی و گفتی بریم بچه ها منتظرن. رفتیم و همان شد که تمام روز به حال هم خندیدیم، آخ که هر چه جک بی مزه داشتم برایت خواندم، و هر چه بچه ها گفتند دهانم راببندم تو خندیدی گگفتی یکی دیگه . تا خود راه آهن، تا خود کوپه ام ، تا خود خود خانه مان چقدر که داستان تعریف کردیم ،واقعا فکرش را میکردی این همه زندگی ات حرف برای گفتن داشته باشد؟

راستی چه شد که همه اش تمام شد؟ گفتم خسته شده ام، تو بار و بندیلت را انداختی رو دوشت ، گفتی ببخشید زیادی اطراق کردم ، خستگی ات در رفت بگو بگردم. آخر الان با خاطرت به کی به چی به چه آدرسی بگویم بگرد، تا هنوز جان دارم برگرد.اگر برنمیگردی فقط این قفل و کلید و آن هم دلم دست خودت ، اگر گور میکنی آن را هم گور کن که هی هی نروم سر خاطراتمان و بخندم به خودمان ، به حالمان، به تنهاییمان ،  به زندگیمان.

بیان دیدگاه