ابر می بارد ابر می بارد

هوا ابری است ، بارانی ، از آن باران های بهاری که آدم زیرش عاشق میشود ، از همان باران هایی که زیرش همه مان هزاران خاطره داریم .

امروز هوا بهاری است ، امروز هوا طوری است که جرات بیرون رفتن ندارم ، از ترس آن که یاد روزهای آخر بیافتم ، روز های بارانی … وعده های بارانی

 و چشمهایی که نفهمیدم خیسی باران است یا اشک خداحافظی،

این روز ها انگار سر همه شلوغ شده ، سر من خلوت . تو در و دیوارت را داری درس و مشقت را دوستانت را دوستان جدیدت را ، حتی شاید کمی ازآن روز هاهم یادت نباشد و من سرم خلوت شده و مروز میکنم تمام پریشانی یم را برای از دست دادنت ، تمام ترس هایم غرغر هایم ، لرز هایم …… چقدر یاد شیرین میافتم سریال شهرزاد، یاد شیرینی که بلد نبود ، نه دوست داشتن ، نه زندگی نه سیاست را ، شیرینی که فقط یک چیز را میفهمید عشق.

شیرینی که میخواست دوستش داشته باشند ، در چهار دیواری خانه اش ، در همان راستای تعریف شده ی زندگی اش ، شیرینی که شیرین بودن  بلد نبود، خواستنی بودن بلد نبود ، باهوش نبود، بچه نداشت ، بلد نبود بچه داشتن را ، عشق بخشیدن را

ولی زودباور بود ، چقدر نادان خدا میداند، آنقدر که هر چه داشت داد و عشق و زندگی و ثروتش را سر نادانی اش

شیرین منم ، همان منفور داستان شهرزاد که آدم یادش میرود دلش برایش بسوزدقبل آنکه تنفر را برایش حواله کند

هوا میبارد و خدا میداند امروز چند نفر عاشق شدند و چند نفر زیر باران سورنای خداحافظی سر دادند .فقط خدا میداند که با این باران چه بلایی سر بنده اش می آورد که هروز دل تنگ تر شود.

بیان دیدگاه